همچنان که « چاس» در سرازيري پياده رو منتهي به پار**** مرکز دندانپزشکي مادر خود را تعقيب ميکرد، از ترس و هيجان ، لب پايينش، به طور مشهودي مي لرزيد و مي رفت که بدترين تابستاني باشد که يک پسر يازده ساله مي توانست شاهد آن باشد. هر چند دکتر رفتار بسيار ملايم و مهرباني با او داشت ، اما وقت آن رسيده بود که «چاس» با اين واقعيت روبرو شود که براي اصلاح دندانهاي نامرتبش، مي بايست ارتودنسي يعني گذاشتن سيم روي دندان هايش را بپذيرد.
مراحل رديف کردن دندان هايش ، درد زيادي داشت و او نمي توانست خوراکي هاي سفت و يا جويدني را به راحتي بخورد و نيز نگران آن بود که مورد تمسخر دوستانش قرار گيرد. در راه بازگشت به خانه ي کوچک روستايي شان ، حتي يک کلمه هم بين مادر و پسر رد و بدل نشد.
مساحت خانه ي آنها فقط هفده جريب بود، با اين همه ، يک سگ ، دو گربه ، يک خرگوش و تعدادي سنجاب و پرنده در آن زندگي مي کردند.
اصلاح دندان هاي چاس و پرداخت هزينه ي آن، تصميم بسياردشواري براي مادر وي ،«سيدني» بود.
مادر چاس ، پنچ سال قبل، از پدر وي جدا شده بود و براي تأمين زندگي فرزندش، به تنهايي و يک تنه،زحمت مي کشيد. و براي پرداخت هزينه ي دندانپزشکي، به تدريج، مبلغ هزار و پانصد ، پس انداز کرده بود. بعد از ظهر يک روز آفتابي، چاس که هميشه نقطه ي عطف عشق مادر بود ، خود نيز عاشق شد.
او به همراه مادر، به ديدار يک دوست خانوادگي قديمي به نام «راکر» رفته بود که در مزرعه اي سکونت داشت که تا منزل آنها پنج مايل فاصله داشت.
به همراه آقاي راکر، به طويله رفتند، که «او» آنجا بود.
با نزديک شدن آن سه نفر، او سرش را بالا گرفت. يال و دم براق و درخشانش با ريتم ملايمي، موج مي زد. نام او « ليدي » بود و از تمام صفات زيباي يک ماديان، چيزي کم نداشت. او را زين کردند و همان روز، چاس براي نخستين بار، سوارکاري را تجربه کرد. در آنجا جاذبه ي يک عشق ناگهاني احساس مي شد، که به نظر، دوطرفه مي آمد.
آقاي راکر ، خطاب به سيدني گفت: اين ماديان فروشي است و اگر مايل باشيد، مي توانيد، با پرداخت هزار و پانصد ، اسب و به همراه او، تمام يراق آلات و زين و گاري و مدارک مربوط به او را بخريد.
اين يک تصميم دشوار و جهنمي براي سيدني بود، هزار و پانصد پس انداز خود را يا بايد براي هزينه ي دندانپزشکي پسرش صرف مي کرد و يا براي خريد آن اسب مي پرداخت و از عهده ي هر دو به يک جا، برنمي آمد. سرانجام ، سيدني به اين نتيجه رسيد که پرداخت هزينه ي ارتودنسي دندان هاي پسرش ، براي سلامتي و آينده ي او بسيار مهم مي باشد و بهترين تصميمي بود که در طولاني مدت ، در مورد پسرش گرفته بود.
اين انتخاب ، هم براي مادر و هم براي پسر، بسيار غم انگيز بود و اشک در چشمان هر دو، حلقه زد. اما سيدني قول داد که در اوقات مساعد ، به مزرعه ي آقاي پارکر بيايند ، تا پسرش، ليدي را ديده و نيز سوار آن شود.
چاس ، با بي ميلي، مراحل طولاني و عذاب آور ،درمان را شروع کردهو با ترس و اضطراب، خود را متقاعد کرد که بايد جسور بوده و با درد و فشار پايان ناپذير ناشي از سيم هاي گشادکننده ي فک، کنار آيد.
او استفراغ مي کرد، گريه و ناله ميکرد.، اما روند اصلاح دندان ها، همچنان ادامه داشت. تنها لحظات زيبا و دوست داشتني چاس در آن تابستان فقط زماني بود که مادر او را براي ديدن ليدي و تمرين سوارکاري مي برد.
در آنجا، احساس آزادي و سبک بالي مي کرد، اسب و سوارکار، چهارنعل در چمن زار هاي زيبايي مي تاختند که خبري از درد و شکنجه، وجود نداثست. آن جا فقط ، آهنگ منظم سم هاي اسب بر روي چمن و نسيم ملايمي وجود داشت که چهره اش را نوازش مي کرد.
چاس به هنگام سوارکاري با ليدي خود را شق ورق، بر روي زين اسب، و همچون شواليه اي که براي نجات دختر زيبايي از بند ، به سرعت مي تاخت و يا هر کس ديگري که قدرت تخيل او اجازه ميداد، تصور مي کرد.
بعد از يک سواري طولاني، او و آقاي راکر مي بايست ليدي را قشو کرده و جلا ميدادند و طويله ي او را تميز کرده و به او غذا مي دادند. و در اين ميان چاس، عادت داشت چند حبه قند به عنوان قدرداني به اسب بدهد.
بعد از ظهرها، سيدني و خانواده ي آقاي راکر تمام وقت خود را با پختن غذا و آماده کردن ليموناد و تماشاي چاس در حال سوارکاري با دوست جديد خود مي گذراندند.
تا زماني که مادر چاس اجازه مي داد،وداع با ماديان زيبا طول ميکشيد. چاس سر اسب را ميان دستان خود مي گرفت، شانه هاي نيرومنداش را با دست مي ماليد و انگشتان خود را ميان يال هاي طلايي رنگ او فرو برده و نوازش مي کرد.
به نظر ميرسيد که حيوان نجيب، توجه و علاقه اي که نسبت به او ابراز مي شد، به خوبي درک مي کرد و با صبر و حوصله مي ايستاد و گاه گاهي، آستين پيراهن چاس را ميان دندان هايش مي گرفت.
هر زمان که آنها مزرعه ي آقاي راکر را ترک مي کردند، چاس هميشه نگران و هراسان بود که مبادا، اين آخرين ديدار او با ماديان زيبا باشد. زيرا در هر حال ليدي را براي فروش گذاشته بودند، و براي خريد اسب هاي مسابقه اي خوش نژادي همچون ليدي مشتريان زيادي وجود داشت
تمام پس انداز مادر، به زودي براي هزينه دندانپزشکي پرداخت می شد و ديگر پولي براي خريد مادياني که چاس بي اندازه دوست داشت، باقی نمي ماند.
چاس به اميد این که، شايد جواب تازه اي از مادر بشنود، پي در پي سوا لات بِی شماری از مادرمي کرد.
آیا آن ها برای خرید مادیان پول قرض می دهند؟ آیا پدربزرگ ، برای خرید مادیان می تواند کمکشان کند؟ آیا خود او می تواند کاری پیدا کرده و پولی برای خرید مادیان پس انداز کند؟ مادر در حد امکان ، پاسخ های مناسبی می داد. و زمانی که دیگر سوالی برای پاسخ گویی وجود نداشت درمانده و ناتوان به گوشه ای پناه می برد و به خاطر نا توانی خود در عدم تامین نیاز های پسرش ، به آرامی اشک می ریخت.
اولین صبح پرنشاط ماه سپتامبر ،؛ خبر از بازشدن دوباره ی مدارس داشت. وبه همراه آن اتوبوس زرد رنگ مدرسه ، در انتهای کوچه ی نزدیک خانه ی چاس نمایان شد.
بچه های مدرسه ، هر یک به نوبت ، کارهایی را که در طول تعطیلات تابستان انجام داده بودند توضیح می دادند. نوبت چاس که رسید ، او درباره ی مطالب دیگری صحبت کرد و هرگز در مورد مادیان طلایی رنگی به نام لیدی چیزی نگفت ، زیرا بخش پایانی این داستان ، هنوز نوشته نشده بود و او نگران پایان داستانش بود. چاس یا شور و شوق بی نظیری ، چشم انتظار سومین یکشنبه ای بود که بر اساس قول مادر ، به مزرعه ی آقای راکر رفته و لیدی را دیده و سوارکاری کند.
صبح روز یکشنبه ، زودتر از معمول بیدار شد.غذای خرگوش و گربه و سگ را داد و قبل از رفتن جیب کت خود را پر از حبه های قند کرد ، تا برای مادیان یال طلایی که منتظر او بود ببرد.
مدت زمانی که مادر با ماشین به انتهای کوچه رسیده و به طرف جاده ی اصلی مسیر مزرعه ی آقای راکر دور زد ، در نظر چاس به اندازه ی یک قرن طول کشید.
با هیجان و تشویش ، چشم به آن طرف دوخته بود تا اولین لحظه ای که مادیان عزیز و دوست داشتنی نمایان می شد ، ببیند.
همین که به مزرعه رسیدند ، نگاهی به طویله کرد اما هنوز هم نمی توانست لیدی را ببیند.همچنان که با نگاهش به دنبال گاری اسب می گشت ، قلب اش به شدت می تپید.
اما هیچ اثری از آن نبود. اسب و گاری هردو رفته بودند. حتما کسی او را خریده بود. دیگر نمیتوانست او را ببیند. قلب اش فرو ریخت. یک احساس پوچی و خلا به او دست داده بود که قبلا هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بود .
از ماشین پیاده شد و به طرف در خانه دوید. زنگ را به صدا درآورد ، اما کسی خانه نبودو فقط «دیسی» سگ مزرعه ، آنجا بود که با تکان دادن دمش به آن ها خوش آمد می گفت.
چاس در برابر نگاه غمگین و متاثر مادر ، به طرف طویله ای که مادیان در آن نگه داری می شد دوید. اصطبل اسب خالی بود. و زین و پتوی روی زین هم آن جا نبود. در حالی که سیل اشک از گونه های چاس جاری شده بود ، به طرف ماشین دویده و سوار شد. در میان اشک و ناله به مادر خود گفت : « مادر من حتی فرصت خداحافظی هم نداشتم»
در راه برگشت به خانه ، چاس و سیدنی هردو ساکت و آرام ، غرق در افکار خود بودند. شاید با گذشت زمان ، زخمی که بر اثر از دست دادن دوست عزیزش در قلب کوچک او ایجاد شده بود. التیام می یافت. تنها آرزوی چاس این بود که مادیان سرپناه خوبی پیدا کرده و کسی باشد که به خوبی از او مراقبت کرده و به او عشق بورزد.
دعای چاس همیشه با او خواهد بود و هرگز اوقات زیبا و آرام بخشی که با هم داشتند ، فراموش نخواهد کرد.
همین که مادر وارد مسیر اختصاصی خانه شد ، ترمز کرده و ماشین را متوقف کرد. اما چاس سرش را پایین انداخته و چشمانش بسته بود. اوگاری قرمز و براق اسب را نزدیک طویله ی خانه ی خودشان . نیز ، آقای راکر را که کنار وانت بار کوچم آبی رنگ خود ایستاده بود ، نمی دید.
با توقف ماشین ، آقای راکر درب سمت چاس را باز کرد و گفت : « چاس چقدر پس انداز داری؟»
چاس سرش را بلند کرده و با تعجب نگاه کرد. باورش نمی شد. شگفت زده چشمانش را مالید، با تته پته جواب داد: «هفده »
آقای راکر با لبخندی پاسخ داد:«این همان مبلغی است که بابت این اسب و گاری می خواهم»
این معامله بدون هیچ سند و مدرکی مابین طرفین انجام شد و در مقایسه با معامله های رسمی دیگر ، بسیار سریع و صریح بود. می توان گفت معامله ی بی نظیری بود.
در یک چشم به هم زدن ، مالک جدید ، با غرور و افتخار روی زین اسب پریده و سوار مادیان محبوب خود شد.
به زودی سوار و اسب ، در آن سوی بیشه زار های وسیع در زمین های دور دست اطراف مزرعه در حال تاخت و تاز بودند.
از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح