بانجو





این داستان در باره سگ شکاری به نام بانجو است . مادر شهر بسیار کوچکی به نامTennessee زندگی میکردیم تا 3 ماه که شوهرم کارهای جزئی را انجام داد.من در ان زمان با 3 سگمان در خانه میماندم و در همان زمان مدرسه را به صورن انلاین تمام کردم .

ما در یک کابین در جنگل زندگی میکردیم برای همین من میتواستم در ایوان بنشینم و کارم را انجام بدهم. من این سگ شکاری را دیدم که دورو بر من و سگ هایم راه میرفت و به ما نگاه میکرد و زوزه میکشید .او در گردنش قلاده داشت پس به خاطر همین من اجازه میدادم تا در کنار ما باشد .

این برای 1 یا 2 هفته ادامه یافت.یک روز من در ایوان نشسته بودم که 3 سگم به سوی ایوان دویدند و جلوی جایی که بانجو خوابیده بود نشستند. من به او گفتم برود و او همانند برگی خزید . من نشستم و کنارم را شروع کرده تا اینکه این سگ شکاری کوچک به زیر میز ایوان خزید و سرش با میز برخورد کرد و پاهایش لرزید . او بر روی پاهای من دراز کشید و وقتی من دیدمش فک کردم که در حال مردن است . استخوان ها و پوست و تمام اعضای بدنش میلرزید . من هنوز نمیدانستم که او نابینا است . من تنها به خانه دیگر همسایه ها رفتم تا بدانم که در مورد او چه میدانند و او چرا اینگونه است که او دنبال من به سختی راه میامد که به درختی برخورد کرد و من چشماهیش را دیدم که برایم عجیب و خنده دار بود کمی که سرم را پایین گرفتم و با دقت بیشتری نگاه گرفتم دریافتم که او نابیناست.من او را به دامپزشکی بردم و دامپزشک او را معاینه کرد و او هیچ بیماری انگلی نداشت .

او به سمت دختری که کنار در بود رفت و با او درگیر شد . من تعجب کردم که چرا با وجود قلاده او صاحبی نداشت و گرسنه بود .من اسم او را بانجو گذاشتم و او دوست دارم که با سگ های بزرگ بازی بگند و زوزه بکشد . بانجو پیاده روی و قدم زدن با ما را دوست دارد و از دستوارات ما پیروی میکند . او دوست دارد مه کارهایش را خودش انجام دهد من تنها او را زمانی که پله بزرگ است بقل میکنم و پایین میگذارم .او دوست دارد بیشتر در بقل من بخوابد . این سرنوشت من بود که او را در جنگ و ان درختان بیابم .


مترجم:پارنیا.خ


http://www.blinddogs.net/banjo.html