ای کاش رتوایلر بودم!
آروشا، از کودکی باهوش تر و هوشیارتر از دانوش بود. حساس تر نسبت به برخوردهای من. شاید هم دانوش، ذاتاً درونگرا بود. همیشه وقتی دانوش را صدا می زدم، آروشا هم می آمد! دوست نداشت حرفی میان من و دانوش رد و بدل شود و او نفهمد! حالا هم همان ویژگی های کودکی اش را دارد. حتی نسبت به دانوش، حساس و نگران است .
یادم است سفری رفته بودیم به منطقه امن جهان نما. شب تا صبح، صدای غزال ها می آمد با نم باران. آفتاب که زد، با بچه ها رفتیم گشتی بزنیم. بچه ها برای پیاده روی آزادند و با زنجیر بسته نمی شوند. هوای لطیف و خنک پاییزی؛ آروشا و دانوش را از خود بی خود کرده بود. 10 دقیقه ای لابه لای درخت ها و درختچه های انبوه دره های منطقه دویدند. من، به راه خود می رفتم و مثل همیشه بچه ها از پی من می آمدند. چند صد متری از میان دره و جنگل گذشتیم تا به یکی از دشت های منطقه رسیدیم. علف زار بلند با تک درخت های لابه لایش. برکه گشتم، آروشا ایستاده بود و به جنگل نگاه می کرد. دانوش نبود!؟ چند باری صدایش زدم ... خبری نشد! به شدت نگران بودم ... چند ده متری به اینطرف و آنطرف رفتم ... دوباره دانوش را صدا زدم ... ناگهان چشمم به آروشا افتاد که مرا به دقت نگاه می کرد ... ناخودآگاه پرسیدم:"دانوش کو؟ !"
آروشا تمام اطرافش را به دقت نگاه کرد ... کمی این طرف و آنطرف رفت ... او هم مثل من نگران شده بود ...
10دقیقه ای گذشت ... "دانوش! .. دانوش!" ... باز هم صدایش کردم ... از لای علفزارها، نفس نفس زنان دیدمش که به سویمان می آمد ... تمام بدنش خیسِ شبنم شده بود ... من، دانوش را در آغوش گرفتم و آروشا، با خشم به سمتش حمله کرد!
این ها آخرین عکس های بچه هاست ... ارتفاع 3400متری دماوند ...