روزنامه ایران - یوسف حیدری /چهار عکاس و خبرنگار جوان که در ارتفاعات 2 هزار و 500 متری در محاصره یک گله گرگ گرفتار شده بودند به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردند.

این چهار جوان معتقدند خدا زندگی دوباره ای به آنها بخشیده است. نیمه شب زمانی که برای عکاسی از طلوع خورشید در ارتفاعات پناه گرفته بودند زوزه های وحشتناکی را شنیدند و پس از دقایقی خود را در محاصره 11 گرگ دیدند.




آرش شادمند عکاس 30 ساله آذربایجانی که هدایت این گروه چهار نفره را برعهده داشت از آن لحظات دلهره آور گفت: 10 سال است عکاسی میکنم همراه دو نفر از دوستانم رضا موسوی اقدم، محمد زارعی راد و پسرعمویم عباس تصمیم گرفتیم طلوع زیبای خورشید را از ارتفاعات قلعه بابک عکاسی کنیم. عصر پنجشنبه بود که به طرف ارتفاعات حرکت کردیم در ارتفاع 2 هزارو 500 متری در حالی که قلعه بابک مقابل مان بود اتراق کردیم.


وی ادامه داد: زوزه گرگها از دور به گوش میرسید با توجه به تجربه مان میدانستیم گرگها با زوزه کشیدن یکدیگر را فرا میخوانند تا در یک جا جمع شوند. در آن لحظات هرچند به شوخی میگفتیم امشب خوراک گرگها خواهیم شد ولی همه* ترس پنهان داشتیم. هوا به شدت سرد و برف روی زمین نشسته بود.

ساعت 2 نیمه شب بود کنار آتشی که روشن کرده بودیم نشستیم و نور پرژکتور را روی چادر سفری متمرکز کرده بودیم چند لحظه بعد صدای زوزه بلندی از پشت سر به گوش رسید. در آن نقطه دره عمیقی وجود داشت که چند ثانیه بعد تعداد زیادی گرگ از آن مسیر بالا آمده و ما را محاصره کردند.

چند لحظه بعد گله بزرگ گرگها را مقابلمان دیدیم. راه فراری نبود و 11 قلاده گرگ دوره مان کرده بودند. صدای زوزه ها یشان هنوز هم در گوشم است. ترسیده بودیم می دانستیم تا زمانی که آتش روشن است به ما نزدیک نخواهند شد نورافکن را به طرف آن ها گرفتیم گرگ ها با دیدن نور کمی عقبتر رفتند. هر چند دقیقه یکی از آنها نزدیک میشد و بعد دوباره به عقب
برمی گشت. شعله های آتش درحال خاموش شدن بود. به ناچار لباس ها، کوله و چادری را که همراه داشتیم، داخل آتش انداختیم تا شعله آتش خاموش نشود.

شارژ باطری گوشی موبایلهایی که همراه داشتیم تمام شده بود و فقط یکی از گوشیها کمی شارژ داشت. بلافاصله با هلال احمر و نیروی انتظامی تماس گرفتم آنها مشخصات دقیق محلی را که در آن بودیم، میخواستند.

آرش ادامه داد: با رئیس اداره میراث فرهنگی کلیبر تماس گرفتم او هم موضوع را با نگهبان میراث که در قلعه بود درمیان گذاشت و از او خواست به کمک ما بیاید. لحظه ها به سرعت سپری میشدند تنها امیدمان رسیدن بموقع نگهبان بود.
این عکاس جوان از لحظه ای که از محاصره گرگها نجات پیدا کردند اینگونه گفت: در آن لحظات خود را برای نبرد تن به تن با گرگها آماده کرده بودیم هر کدام چاقو و میله ای را در دست گرفته بودیم.


تنها چیزی که به ما امید میداد اعتماد به نفس مان بود و میدانستیم گرگها منتظر میمانند تا شکارشان خسته شود. در همین لحظات بود که کارکنان اداره میراث نزدیک شده و گرگها عقب نشینی کردند. همزمان مأموران نیروی انتظامی دو تیر هوایی شلیک کردند که موجب فرار گرگها شد.


وقتی گرگها فرار کردند از خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفتیم. تنها چند لحظه با مرگ فاصله داشتیم. شنیدیم گرگها روز قبل 5 گوسفند را دریده بودند. آنها به ما گفتند وسط قرق گرگها قرار داشتیم. آن طلوع زیباترین طلوعی بود که دیده بودم خوشحال بودیم که فرصتی برای زندگی دوباره به ما داده شده است. آن لحظات به پسر 5 ساله ام فکر میکردم، میدانستم که در خانه منتظر بازگشت من است.


رضا دانشجوی 20 ساله ای است که تا یک قدمی مرگ پیش رفته میگوید: یک روز قبل هوا سرد شده بود. عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم از کوه بالا برویم. وقتی آرش مشغول عکس انداختن بود به ما گفت یک گله حیوان که مشخص نیست چه حیواناتی هستند به طرف ما می آیند.


گرگها در فاصله دو متری ما ایستاده بودند و مشخص بود که تصمیم دارند گروهی حمله کنند.
اگر رئیس اداره میراث کلیبر و همراهانش 20 دقیقه دیرتر به کمک ما می آمدند تیتر اول صفحه حوادث روزنامه ها میشدیم.
وی ادامه داد: نبرد ما با گرگها از ساعت 2 نیمه شب آغاز شد و تا ساعت 4و 30 دقیقه بامداد ادامه یافت. هر زمان که یکی از گرگها نزدیک میشد با سنگ او را به عقب میراندیم. شانس با ما یار بود که مسئولان اداره میراث مسیری را که ما سه ساعته طی کرده بودیم 45 دقیقه ای طی کردند.


محمد زارعی در مورد 150 دقیقه پراضطراب گفت: پایین کوه چوپانی به ما هشدار داد ولی با این وجود ما مسیر را ادامه دادیم. وقتی گرگها ما را محاصره کردند بلافاصله تقسیم کار کردیم و هرکدام وظیفه ای برعهده گرفتیم.
من از همه بیشتر ترسیده بودم و هیچ چیزی از اتفاقاتی که بعد از فراری دادن گرگها افتاد به خاطر ندارم. حتی عکسی را که به یادگار گرفتیم، به یاد ندارم. در آن لحظات چهره مادرم مقابل چشمانم بود و آرزو میکردم بتوانم یک بار دیگر او را ببینم.


عباس از حس یأس و ناامیدی آن لحظات اینگونه گفت: مشغول آماده کردن غذا بودیم که متوجه شدیم گرگها ما را محاصره کرده اند. در آن لحظات به این فکر میکردم اگر گرگها مرا بخورند خانواده ام چطور میخواهند از استخوانهای به جا مانده مرا شناسایی کنند و مرگ دردناکی خواهیم داشت.

همه این سؤالات در ذهنم مرور میشد ولی ناامید نبودم و با پرتاب سنگ به سوی گرگها آنها را به عقب میراندم. بعد از اینکه نجات پیدا کردیم یکی از گرگها تا پای کوه ما را تعقیب کرد و مترصد فرصت برای حمله بود اما با شلیک تیرهوایی فرار کرد و درست در آن لحظه مفهوم و ارزش واقعی زندگی را بیشتر از همیشه فهمیدم.